شوکرانی از جنس حقیقت
منتظر ایستاده بود. چراغ قرمز شد. خودروهایی با مدل های مختلف. دخترک هفت، هشت سال بیشتر نداشت. انتخاب کرد، جلوی خودرو رفت و -با آن کهنه لباس هایش که زیبایی را به سخره گرفته بودند- شروع به رقصیدن کرد. راننده با دو انگشتی که در میان آن ها سیگاری را نگه داشته بود، به دخترک اشاره ای معنی دار کرد. دخترک بی تفاوت نسبت به اتفاقی که بارها برایش تکرار شده بود، به سمت خودرویی دیگر رفت. تایمر چراغ راهنمایی زمان را ثانیه به ثانیه می بلعید، ولی دخترک هنوز آن قدر زمان داشت تا یک بار دیگر شانسش را امتحان کند. راننده زنی بود از آن زن ها! شروع به رقصیدن کرد. زن، مات درحرکات دخترک خیره مانده بود. دخترک ناگهان چرخش های موزونش را متوقف کرد، لب های کوچکش را روی کاپوت خودرو گذاشت و آن را بوسید، بعد پیشانی اش را بر آن گذاشت. باور کردنش دشوار بود. دخنرک برای چه مبلغی این کارها را می کرد؟ مگر چه قدر به او کمک خواهند کرد؟ زن به آرامی سرش را روی فرمان خودرو تکیه داد.
بیست قدم آن طرف تر -در کنار چهارراه- پنج شهید گمنام را به خاک سپرده بودند. گمنامِ گمنام...
- ۹۳/۰۲/۱۱